مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 15 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 4 ماه و 8 روز سن داره

مهرساگلی

بدون عنوان

سلام مامان از اصفهان برگشت و من برای خوشحال کردنش پریدم توی بغلش و گفتم "پویا"، "مامان"،"جی جی". و یکسری کلماتی رو که توی این چند روزه یاد گرفته بودم رو ردیف کردم. مامانم هم کلی ذوق زده شد. البته باید بگم که این مدتی که مامان نبود اگرچه من روزها چیزی نمی گفتم ولی شبها کلی بهونه گیر می شدم یا توی خواب دنبالش می گشتم و یا اینکه نصف شب بیدار میشدم  گریه می کردم و خلاصه باید بگم مامان جون و باباجون رو خیلی اذیت کردم در آخر سهم من از سفر بابا یک لباس و شلوار راحتی بود که مامان بعدا عکسش رو میذاره و از سفر مامان دو تا قوطی شیر آپتامیل 3 که باز اینجا گیر نمیاد ...
9 آذر 1392

بدون عنوان

چند وقته علاقه زیادی پیدا کردم برای رفتن تو حیاط خونه مامان جون اینا. دایی سجاد رو بهانه میکنم میرم بیرون اول صداش میزنم بعد سریع میرم طرف حیاط و چون میدونم تو راه چند تا پله هست از چند متری دنده عقب می گیرم و حسابی خودم و لباسام رو کثیف می کنم دیگه باید همه حواسا به من باشه چند روز پیش رفتم سر کیف مامان و پاکتی رو که پر بود از عکس های پرسونلی مامان رو خالی کردم و یکی یکی اونارو نگاه کردم اون وسط یه عکس کوچیک بابایی رو پیدا کردم و بعد با کلی ذوق برداشتم و اوردم دادم به بابایی. یا یه بار که گواهینامه مامان رو برای اولین بار دیده بودم یه نگاهی به عکس روش و بعد یه نگاهی به مامان کردم و با کلی ذوق ذل زدم به چشای مامان و گفتم "بابانی!!!" این ...
9 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد